علمی,کتاب,مجله,مقاله,خبری,برنامه,جزوه,هک

خدا,موبایل,اینترنت,science‌,پایان نامه,ورزش,روزنامه,حوادث,کنکور

علمی,کتاب,مجله,مقاله,خبری,برنامه,جزوه,هک

خدا,موبایل,اینترنت,science‌,پایان نامه,ورزش,روزنامه,حوادث,کنکور

داستان سیاوش از منظر عرفان

داستان سیاوش از منظر عرفان

اشاره:

داستان سیاوش در ظاهر هیچ نیست ال‍ّا جنگ میان زشت و زیبا، حسن و قبح، نیک و بد، خیر و شر، عقل و جهل که رستم، سیاوش، پیران و هم‌فکرانشان شاخص‌ترین نمادهای نیکی و خیر و... عقل‌اند، و افراسیاب، گرسیوز، سودابه و هم‌نظرانشان بارزترین نماد زشتی و شر‌ّ و... جهل‌اند.

اما اگر قائل به رمزی بودن این داستان شویم و باطنی برای داستان مذکور در نظر بگیریم و چون مولانا بر این باور راستین باشیم که

هست اندر باطن هر قصه‌ای

خرده‌بینان را ز معنی حصه‌ای

و با این باور اگر صورت افسانه را بشنویم و دانه را از کاه جدا کنیم می‌توانیم مطمئن باشیم که یکی دیگر از داستان های شاه نامه که از تاب عرفانی برخوردار است داستان سیاوش می‌باشد.

چنان که پیش از این در داستان رستم و سهراب بیان شده که سهراب نماد نفس اماره ی رستم است، سهرابی که لبریز از غرور و سرکشی و جاه‌جویی بود، فرزندی که با مادر به درشتی سخن می‌گفت و نشان پدر می‌جست، سهرابی که قصد نابودی افراسیاب و کاووس را کرده بود و فرمان روایی بر عالم را در سر می‌پروراند. لیکن رستم در سلک سلوک خود بر او چیره گشته و او را چون اژدهایی که در اسارت برف فراق افتاده باشد افسرده و بی‌قدرت ساخت، و بر این اساس نفس مطمئنه ی رستم عرصه را مناسب جولان و رشد و تعالی خود می‌یابد، لذا سیاوش که نماد نفس مطمئنه ی رستم است، در پناه و تحت تربیت وی قرار می‌گیرد و با گذشت زمان رستم او را به کمال می‌رساند، آن‌گاه به نزد کاووس می‌آورد. هرچند باید گفت: در حقیقت این رستم است که در مسیر سلوک کمال یافته و نزد کاووس آمده تا برای ادامه ی سلوک خویش دستورات لازم را اخذ و اقتباس کند.

رستم در مرتبه ی ولایت و انتخاب سیاوش جهت تربیت

وقتی که رستم از کشتن سهراب (که نماد و سمبل نفس ام‍ّاره ی اوست) سربلند و پیروز برآمد، پیروزی او از منظر عرفان بدین معنا بود که وی ابراهیم‌وار بت نفس را شکسته و حال وقت آن رسیده است که کاووس او را ولایت بخشد. چنان که حضرت ابراهیم(ع) آن‌گاه که از تمامی آزمایش ها و شکستن بت ها پیروز و سربلند برآمد حضرت حق خطاب به حضرتش فرمود : «ان‍ّی جاعلک للناس اماما» یعنی تو را به پیشوایی و رهبری مردمان برگزیدیم. بنابراین زمانی‌که رستم پیش کاووس حاضر شده و

چنین گفت کاین کودک شیروش

مرا پرورانید باید به کش

چو دارندگان تو را مایه نیست

مر او را به گیتی چو من دایه نیست

بسی مهتر اندیشه کرد اندر آن

نیامد همی بر دلش آن گران

تا این که کاووس،

به رستم سپردش دل و دیده را

جهان جوی پور پسندیده را

این جاست که باید اقرار کرد، اگر قائل نباشیم که این داستان نمادین و رمزی است خنده‌دار است پذیرش این که پادشاهی صاحب نفوذ و قدرتمند از دادن نوش دارو برای سلامت جان فرزند پهلوانی بی‌بدیل دریغ می‌کند و در حقیقت پهلوان را دشمن درجه یک خود می‌سازد؛ اما از سپردن فرزند دل بندش هیچ نمی‌اندیشد و حتی احتمال نمی‌دهد که فرزندش به قصد قصاص به بهای خون سهراب به دست رستم هلاک گردد.

بر این اساس نگارنده بر این باور است که سیاوش نماد نفس مطمئنه ی رستم است که با کمک‌ها و راهبردها و دستوری که پیر طریقتش (کاووس) می‌دهد از گیر و دار نفس ام‍ّاره‌اش آزاد شده به رستم سپرده می‌شود چرا که رستم با کشتن سهراب آزموده شده است و به مقام امامت (والی) رسیده است. او اکنون لایق آن است که بر نفس خویش امام باشد و این را پیر او (کاووس) به آزمایش و به شهود دریافته است. البته ولایت رستم، ولایت صغری و ناسوتی است چون «ولایت صغری مؤمنان و عارفان راست.» به تعبیر دیگر رستم والی است چنان که «ابن عربی گوید: والی و امام برای ولایت منصوب شده است، و از آن رو والی نامند که اموری را که به وی ارتباط دارد بدون سستی و اهمال سرپرستی و اداره می‌کند»



کاووس نماد قبله ی حاجات سودابه و قطب طریقت رستم است



قبله و قطب در اصطلاح عرفا تقریباً نقشی مشابه و هم سان دارند چرا که قبله در منظر عارفان عبارت است از کسی که حاجتمندان بدو روی آورند. یعنی کسی که محل توجه دل ها بوده اگرچه قبله ی حقیقی وجه حق و جمال مطلق است چنان که حضرتش فرموده است: «فاینما تول‍ّوا فثم وجه الله» به هر طرف روی کنید به سوی خدا روی آورده‌اید.

قطب نیز از نظر عارفان عبارت است از کسی که اهل حل و عقد و مرشدی واجب الاطاعة باشد.قطب آن است که «ملاک و مدار چیزی، شیخ و مهتر قوم، کسی که مدار کارها به وجود او باشد. قطب را از آن جهت قطب گویند که دل های مریدان و سالکان به دور دل او که انسان کامل است، می‌چرخد و یا به عبارتی مرید دانه ی خود را در انبان ارادت، تسلیم مراد می‌کند، تا در آسیای محب‍ّت و ولایت او نرم شود و از قشر و زاویه برهد و به روغن حقیقت رسد. قطب که غوث هم نامیده می‌شود کسی است که در عالم در هر زمانی، موضع نظر الهی است.»

کاووس هم دقیقاً نقش مذکور را دارد. او پادشاه ایران‌زمین است و محور رجوع مل‍ّت ایران امور کشور ایران گرد وجود او می‌چرخد و به قوت عقل و درایت او به حیاتش ادامه می‌دهد، اوست که احتیاجات و نیازهای مردمان را برطرف می‌نماید، به تعبیر دیگر قبله ی حاجات ملت ایران است. به همین دلیل رستم نوش‌دارو را از او می‌طلبد و سیاوش را از او می‌گیرد.



هم چنین سودابه برای دست یازیدن به سیاوش و کشیدن او به شبستان خویش به کاووس رجوع می‌کند و بعد از تعریف و تمجید از وی و سیاوش، خواسته‌اش را ابراز می‌دارد و می‌گوید:

فرستش به سوی شبستان خویش

بر‌ِ خواهران و فغستان خویش

بگویش که اندر شبستان برو

بر خواهران هر زمان نوبه‌نو

نمازش بریم و نثار آوریم

درخت پرستش به بار آوریم

کاووس نیز، هم نیاز رستم را برطرف کرده و سیاوش را بدو می‌سپارد و هم به خواسته ی سودابه عمل نموده و سیاوش را به شبستان وی روانه می‌کند زیرا که او قبله ی حاجات سودابه و قطب طریقت رستم است.

البته نکته ی قابل توجه در این جا این است که چگونه می‌شود پذیرفت که شخصی هم قبله ی حاجات ابلیسیان باشد و هم قطب طریقت عارفان و...؟

پاسخ این است که از نظر عرفان قطب، انسان کامل است و انسان کامل خلیفةالله است بنا بر این وقتی که خداوند تبارک و تعالی در جواب خواسته ی ابلیس که گفت: «رب فانظرنی الی یوم یبعثون» پروردگارا پس مرا تا روز قیامت مهلت و طول عمر عطا فرما ـ با این که قسم خورد، «فبعزتک لا غوین‍ّهم اجمعین الا عبادک منهم المخلصین» به عزتت قسم به جز بندگان مخل‍َصت همه را گمراه خواهم کرد ـ حضرت حق به او مهلت می‌دهد و می‌فرماید: «فانک من المنظرین ٭ الی یوم الوقت المعلوم» آری تو را تا به وقت معی‍ّن و روز معلوم مهلت خواهد بود.

در حالی که خداوند «الرحمن الرحیم» است و:

انبیا گفتند نومیدی بد است

فضل و رحمت های باری بی‌حد است

از چنین محسن نشاید ناامید

دست در فتراک این رحمت زنید

رحمت بی‌حد روانه هر زمان

خفته‌اید از درک آن ای مردمان

بنابراین خلیفه ی خدا نیز می‌تواند، هم نیاز ابلیسیان را برآورده سازد و قبله ی حاجاتشان باشد و هم خواسته ی مؤمنان و عارفان را برطرف نموده و پیر مغانشان باشد.



سودابه نماد ابلیس است



ابلیس جزء ملائکه باشد یا نه در بحث ما چندان فرقی نمی‌کند؛ مهم این است که ابلیس طبق فرموده ی قرآن به علت این که از دستور خداوند سرپیچی کرده و اطاعت امر خداوند نکرد، از مقام قرب حضرت حق با فرمان «فاخرج ان‍ّک م‍ِن الصاغرین» رانده شد.

ابلیس پس از رانده شدنش سوگند یاد کرد که نسل بشر را با وسوسه‌هایش از راه حق منحرف و به در کند. این دشمن مبین انسان که دارای اعوان و انصار زیادی است و مورد لعن همیشگی مردمان قرار گرفته است؛ از منظر عرفان مظهر اضلال حق است بنابراین وجود او در نظام هستی مایه ی کمال و سعادت است زیرا به کمال رسیدگان از فیض و برکت جنگ با شیطان به مقام قرب و کمال رسیده‌اند، چون «اگر شیطان خلق نمی‌شد وسوسه‌ای نمی‌بود و جنگ درونی وجود نمی‌داشت؛ در نتیجه سالکی به مقام مجاهد در مصاف اکبر نمی‌رسید پس در کل نظام آفرینش وجود شیطان نیز رحمت است. گرچه همه ی ما موظف هستیم که شیطان را لعن و رجم کنیم، او و پیروانش را اهل جهن‍ّم دانسته و از شر‌ّشان به خدا پناه ببریم»8. علاوه بر این شیطان کلید شناخت گمرهان از رهروان راه حضرت معبود است و نباید او را در نظام هستی موجودی زشت و بی خود دانست.

با توجه به مطالب مذکور و مطالب بعدی می‌توان گفت سودابه مظهر و نماد ابلیس است. سودابه دختر هامان است و نسل و نسبش به تازیان می‌رسد. او در سرزمین گرم و آتش‌خیز عربستان، بزرگ شده است. بر این پایه مجازاً می‌توان گفت: نسب سودابه به آتش می‌رسد، جالب این که طبق قرآن ابلیس نیز می‌گوید: «انا خیر منه خلقتنی م‍ِن نار و خلقته م‍ِن طین» من از انسان برتر و بهترم چون من از آتش آفریده شدم و او از گ‍ِل.



علاوه بر این در داستان خلقت آدم(ع) اگر به تثلیث خدا، انسان و، شیطان، دقیق بنگریم درمی‌یابیم که در مرتبه ی بلندای آن خداوند است که نور مطلق است و در مرتبه ی فرودین انسان است که از خاک و نفخه ی الهی‌است و در مرتبه ی میانی شیطان است که از آتش است. یعنی نه از جنس نور مطلق است و نه از جنس ماده‌ای که جنس انسان است بلکه از جنس ثالثی است که در مدار ارتباط انسان با خدا وارد شده است.



این موضوع در داستان سیاوش نیز ساری و جاری‌است چرا که در مرتبه ی عالی کاووس است که از سرزمین و پادشاه سرزمین نور و عشق است و در مرتبه ی دانی سیاوش است که آمیخته از ایران و توران است چرا که از طرف مادر با گرسیوز و افراسیاب نسبت دارد و از طرف پدر با ایرانیان پیوند دارد. در مرتبه ی اوسط سودابه است که وارد مدار ارتباط سیاوش با کاووس شده است چرا که وی نه از ایرانیان است و نه از تورانیان.



هم چنین از ویژگی های ابلیس این است که مکر و کیدش ضعیف است چنان که در قرآن می‌فرماید: «ان‌ّ کید الشیطان کان ضعیفا» . گویی بر همین اساس است که کید سودابه هم در دل سیاوش کارگر نمی‌افتد بلکه ضعف کیدش آشکار و محسوس می‌شود. و از ویژگی های اوست که دارای قبیله و ذریه است چنان که در سوره‌های اعراف و کهف در آیات 27 و 50 بدان اشاره شد، سودابه نیز از دختران کاووس به منزله ی قبیله و ذریه‌اش بهره جسته و آن ها را وسیله ی مکر خود قرار داده است تا بدان وسیله سیاوش را به شبستان خود بکشاند، لذا به کاووس می‌گوید:

فرستش به سوی شبستان خویش

بر‌ِ خواهران و فغستان خویش

بگویش که اندر شبستان برو

بر‌ِ خواهران هر زمان نوبه‌نو

هم چنین بد نیست در نظر داشته باشیم وقتی که خداوند تبارک و تعالی ـ با این که ابلیس قسم خورد «فبعزتک لاغوین‍ّهم اجمعین الا عبادک منهم المخلصین» به عزتت قسم به جز بندگان مخل‍َصت همه را گمراه خواهم کرد ـ در جواب خواسته ی ابلیس که می‌گوید: «رب فانظرنی الی یوم یبعثون» پروردگارا پس مرا تا روز بعثت (قیامت) مهلت و طول عمر عطا فرما، به او مهلت می‌دهد و می‌فرماید: «فانک من المنظرین الی یوم الوقت المعلوم» آری تو را مهلت خواهد بود تا به وقت معی‍ّن و روز معلوم. در داستان مذکور نیز وقتی که گناه و مکر سودابه عیان و آشکار می‌گردد، کاووس به بهانه‌های مختلف از قتل وی در می‌گذرد.

اما این که چرا در ادب فارسی معمولاً زنان را نماد ابلیس می‌گیرند؟ چنان که در داستان مورد بحث و در داستان ضحاک گرفته شده است، باید عرض کنم دلیل واضح و روشنی که مبتنی بر تحقیق و پژوهش باشد در دست نیست، شاید به این علت است که روایت شده خداوند پس از رجم شیطان خطاب به او فرموده است: «ابزار نخجیر تو زنان‌اند» و یا از آن جا ناشی شده که قریش فرضشان این بود که فرشتگان دختران خدایند. با توجه به این که گروهی شیطان را از فرشتگان دانسته‌اند و یا تجربه‌های تاریخی از جمله منحرف شدن حضرت آدم به وسیله ی حوا (طبق بیان کتاب مقدس) و نفوذ و جاذبه ی قوی زنان در مردان موجب چنین بینش و نمادگزینی شده است. و الله اعلم.

هم چنین در این جا لازم می‌دانم اشاره کنم به این که اگر چه این بخش از داستان سیاوش تفاوت های بنیادین و اصولی با سرگذشت حضرت یوسف(ع) که در کتاب مقدس و قرآن بیان شده است دارد، اما نکات مشترک آن ها هم در حد‌ّی هست که به تطبیقش بیارزد.



آتش نماد عشق است



اگر چه در قدیم مخصوصاً در ایران باستان سوگند یا «و‌َر‌َه» و آزمایش با آتش، مرسوم و دارای ارزش و اهمیت ویژه‌ای بوده است به طوری که نشان آن را «در بخش های گوناگون اوستا و ادبیات دینی زمان ساسانیان و آثار دوران پس از ساسانیان چون شاه نامه، ویس و رامین، سلامان و ابسال» به‌راحتی می‌توان باز جست و گر چه این عمل برای تمییز دادن بی‌گناه از گناه کار، طی تشریفاتی به اجرا در می‌آمد، چنان که در داستان سیاوش حکایت از همین امر دارد، اما این ظاهر داستان است و ناظر بر جنبه ی عادی (غیر رمزی) داستان لیکن اگر از منظری عرفانی و رمزی به داستان بنگریم آتشی که سیاوش خرامان و شادان در آن می‌رود نماد عشق الهی است.

سیاوش دل به عشق سودابه نسپرده او عاشق حضرت حق است و بنابراین دل در گرو حقیقت و راستی دارد، و این همان محبت خاص است که صاحب مصباح الهدایه می‌گوید: «[مقصود] از محبت خاص میل روح به مشاهده ی جمال ذات [است] و محبت خاص، آفتابی [است] که از افق ذات برآید و ناری که وجود را پالایش دهد.» و این همان عشق است عشقی که سراج گفت: «عشق آتش است، در سینه و دل عاشقان مشتعل گردد و هر چه مادون الله است همه را بسوزاند و خاکستر می‌کند.» شکی نیست که چنین عشقی را لطف دوست می‌پسندد چنان که برای حضرت ابراهیم(ع) پسندید و آن چه در منظر نمرودیان آتش بود، در باطن و حقیقت امر گلستان خلیل الله گشت. همچنان که سعدی نیز با اشاره به این داستان می‌گوید:

به تولا‌ّی تو در آتش محنت چو خلیل

گوییا در چمن لاله و ریحان بودم

این آتش، همان آتشی است که عارف او را بر چشمه ی کوثری که بی‌لطف دوست باشد ترجیح می‌دهد و حافظ ‌وار می‌گوید:

عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوست

تنگ‌چشمم گر نظر در چشمة کوثر کنم

سیاوش نیز از منظر سودابه‌ها در آتش می‌رود، غافل از آن که،

چو بخشایش پاک‌یزدان بود

دم آتش و آب یکسان بود

اما در حقیقت سیاوش به عرصه ی آتشی از محبت خاص پای می‌نهد تا اگر احیاناً وسوسه‌های سودابه به‌طور خواسته یا ناخواسته به اندازه ی سر سوزنی، دلش را لرزانده و گونه‌اش را به شرم سرخ کرده پالوده گردد. لذا خلیل‌وار و رقص‌کنان در آتش عشق در می‌آید و عشق و ارادت نیک‌طلبان عالم را به خود معطوف می‌دارد.



پیران، نماد نفس لوامه و عقل افراسیاب است



«واژه ی عربی «العقل» که به معنای «به هم بستن است» از ریشه ی عقال یعنی زانوبند شتر اشتقاق یافته است، در حقیقت همان گونه که عقال شتر را از حرکت باز می‌دارد عقل نیز انسان را از عمل زشت و ناروا باز می‌دارد و بر این اساس سعادت و نیک‌بختی به انسان روی می‌آورد چنان که حضرت سلیمان(ع) فرموده است «هر که در کلام تعقل کند سعادتمند خواهد شد.» عقل است که انسان را از افتادن به دام ظلمت، ضلالت و هلاکت باز می‌دارد چرا که به گفته ی سلیمان نبی(ع) «عقل برای صاحبش چشمه ی حیات است» بنابراین اگر انسانی از عقل تهی باشد دلش سست و نامستحکم گردد، چنان که سلیمان حکمت فرمود: «دل احمقان مستحکم نیست» و آن‌گاه که دل سست شد روی به ویرانی می‌نهد و خانه ی اشباح و شیاطین می‌گردد؛ و آن دل که خانه ی اشباح و شیاطین شد دیگر قادر نخواهد بود که در مقابل زشتی ها مقاومت کند.

در روایات اسلامی از عقل تعبیر به «حجت باطن» شده است و نیز گفته شده، عقل بهترین چیزی است که در میان مردم قسمت شده، خواب عاقل از شب‌بیداری جاهل به مراتب بهتر و افضل است.

با توجه به مطالب فوق از منظر عرفان در داستان مذکور پیران نماد عقل و نفس لوامه ی افراسیاب است. به همین دلیل پیران از ابتدای برخوردش با سیاوش که نماد نفس زکیه، راستی، درستی و حقیقت است با کمال احترام و بزرگواری تا می‌کند. چون به قول مولوی :

مت‍ّحد جان های شیران خداست

پیران وقتی سیاوش را می‌بیند به احترامش از اسب پیاده می‌شود و به استقبال سیاوش می‌شتابد.

بشد تیز و بگرفتش اندر کنار

بپرسیدش از شهر و از شهریار

بدو گفت کای پهلوان سپاه

چرا رنجه کردی روان را به راه؟

همه بر دل اندیشه ب‍ُد از نخست

که بیند دو چشمم تو را تندرست

ببوسید پیران سر و پای اوی

همان خوب‌چهر دلارای اوی

همی‌گفت با کردگار جهان

که ای آگه از آشکار و نهان

چو دیدم تو را روشن و تندرست

نیایش کنم پیش یزدان نخست

هم چنین وی سیاوش را دل داری می‌دهد و می‌گوید:

تو را چون پدر باشد افراسیاب

مهان بنده باشند ازین روی آب

مرا هست پیوسته بیش از هزار

پرستندگان‌اند با گوشوار

همه گنج من سر به سر پیش توست

تو جاوید و شادان‌دل و تندرست

تو بی‌کام دل هیچ دم بر مزن

تو را بنده باشد چه مرد و چه زن

مرا گر پذیری تو با پیر سر

ز بهر پرستش ببندم کمر

بر همین اساس است که سیاوش با وی به مشورت می‌پردازد و به سخنانش عمل می‌کند. چرا که همیشه رسم بر این بوده که عاقلان، دانایان و پیران که از عقل و تجربه برخوردار بوده‌اند مورد مشورت و احترام دیگران قرار گرفته و به نظر و گفتار آن ها عمل گردد. در این جا نیز سیاوش در ادامه ی سخنان پیران به روایت شاهنامه:

چنین داد پاسخ سیاوش بدوی

که ای پیر پاکیزه و راست گوی

خنیده به گیتی به مهر و وفا

ز آهرمنی دور و دور از جفا

گر ایدون که با من تو پیمان کنی

بدانم که پیمان من نشکنی

بسازم بر این بوم آرامگاه

به مهر و وفای تو ای نیک خواه

گر از بودن ایدر، مرا نیکوی‌ست

برین کردة خود نباید گریست

و گر نیست، فرمای تا بگذرم

نمایی ره‌ِ کشور دیگرم

در جواب سیاوش پیران می‌گوید:

مرا بی‌نیازی است از هر کسی

نهفته جز این نیز دارم بسی

فدای تو بادا همه هر چه هست

گر ایدر کنی تو به شادی نشست

پذیرفتم اکنون ز یزدان تو را

به رأی و دل هوشمندان تو را

پذیرفتم از پاک یزدان که من

پرستنده باشم به جان و به تن

نمانم که یابی ز بدها گزند

نداند کسی راز چرخ بلند

نیز بر این پایه است که تا پیران به همراه سیاوش و افراسیاب است سیاوش از گزند افراسیاب و سپاهیانش در امان است اما وقتی که افراسیاب او را از خود دور می‌کند و گرسیوز را به نزد خود می‌خواند گرسیوز که نماد نفس ام‍ّاره است با دسیسه‌ها و وسوسه‌هایش افراسیاب را بر ضد سیاوش می‌شوراند.



گرسیوز نماد نفس ام‍ّارة افراسیاب است



در بحثی که گذشت گفته شد پیران نماد عقل افراسیاب است لذا وقتی که افراسیاب پیران را از خود دور می‌کند گرسیوز جای آن را می‌گیرد. بنابراین چنان که گفته‌اند: «دیو چو بیرون رود فرشته در آید» عقل هم چو بیرون رود، جهل و خشم و کینه درآید چرا که به گفته ی سلیمان نبی(ع) «عقل انسان خشم او را نگاه می‌دارد»

البته بهتر آن که بگویم عقل چون از عرصه ی ذهن انسانی رخت بربندد، بی‌بند و باری، هرج و مرج و ددمنشی در روح و روان انسان حاکم و فرمان روا می‌شود، مگر نه این است که به فرموده ی افلاطون «قانون و هنر فرزند عقل‌اند»

بر این اساس باید گفت: گرسیوز نماد نفس است و مقصود از نفس «جامع قوه ی غضب و شهوت در انسان است. چنان که این معنا بیش تر در اهل تصو‌ّف به کار می‌رود، زیرا آنان از نفس، اصل جامع صفات مذمومه ی انسان را اراده می‌کنند و می‌گویند، با نفس مجاهده کرد و آن را شکست، و بدین معنی اشاره می‌کند قول [پیامبر اسلام(ص)] که فرمود: «اعدی‌ عدوک نفسک ال‍ّتی بین جنبیک» دشمن‌ترین دشمنان تو نفسی است که بین دو پهلویت قرار دارد.

ابن عربی بر آن است «نفس دارای نقص و کمال است، کمالش به علم و عقل و نقصش به جهل و شهوت است و همان گونه که کاستی ماه گاه عل‍ّتش کسوف زمین که فرودین جهان است همچنین کاستی و نقص نفس ارتکاب شهوات است که جایگاهش پایین‌ترین مکان است [چون] همان طور که زمین با نور خورشید روشن می‌شود همچنین اجسام با نور روح روشن و تابان می‌شود.» این سخن کاملاً مطابق با مدعای نگارنده است.

هم چنین است سخن جنید که گفته است «النفس الام‍ّاره بالسوء هی الد‌ّاعیه الی المهالک المعینة للاعداء الم‍ّتبعة للاهواء المغموسة فی البلاء المت‍ّهمه باصناف‌ِ الاسواء». نفس ام‍ّاره، نفسی است کشاننده ی آدمی به مهلکه‌ها، یاور دشمنان، پیرو هواها و هوس ها، گرفتار بلا و متهم به انواع بدی است.

گرسیوز هم دقیقاً بر این پایه عمل می‌نماید او که نماد نفس ام‍ّاره است به نزد افراسیاب می‌آید و در خلوت با وی شروع می‌کند به وسوسه کردن،

بدو گفت گرسیوز ای شهریار

سیاوش از آن شد که دیدی تو پار

هم چنین

بدو گفت گرسیوز ای شهریار

مگیر این چنین کار پرمایه، خوار

از ایدر گر او سوی ایران شود

بر و بوم ما پاک ویران شود

هر آن‌گه که بیگانه شد خویش‌ِ تو

بدانست راز کم و بیش تو

از او خویشتن را نگهدار باش

شب و روز بیدار و هشیار باش

بر‌ِ شاه رفتی زمان تا زمان

ب‍َداندیش گرسیوز بدگمان

ز هر گونه رنگ اندر آمیختی

دل شاه توران بر انگیختی

چنین تا برآمد برین روزگار

پر از درد و کین شد دل شهریار

حتی این که «اهل معانی گفته‌اند: ظلم نفس را سه روی است: یکی آن که بر نفس و ذات خود جنایت کند، چنان که از وی در نگذرد. دیگر آن که بر خویشان و نزدیکان جنایت کند. سوم آن که بر دیگری ظلم کند و وبال آن ظلم به وی بازگردد.» با آن چه نگارنده ادعا کرده کاملاً مطابق است چرا که گرسیوز، هم به نفس و ذات خود جنایت کرده و هم بر خویشان خود که از جمله ی آن ها افراسیاب و فرنگیس باشد هم بر دیگری که سیاوش باشد و هم این که آثار و وبال این ظلم بر وی بازگشته و چون آتشی دامن گیرش شده است.



سیاوش با تسلیم خود به سپاه توران در حقیقت به می سجاده رنگین کرده است



طبق بیان شاه نامه، کاووس بر جنگ اصرار و پافشاری می‌کند و می‌گوید:

تو شو کینه و تاختن را بساز

از این در مگردان سخن ها دراز

چو تو ساز جنگ و شبیخون کنی

زمین را ز خون رود جیحون کنی

اما سیاوش که بر خلاف نظر او می‌اندیشد تسلیم تورانیان می‌گردد. حال نکته این جاست که اگر پرسیده شود، از منظر عرفان کاووس که نماد قطب و پیر مغان است؛ چرا با اصرار و پافشاری بر جنگ با تورانیان باعث شد که سیاوش تسلیم سپاه افراسیاب گردد و نهایتاً به دست آن ها به قتل برسد؟

راستی چرا؟ آیا سیاوش نمی‌توانست از مقام فرماندهی و ولیعهدی خود استفاده کند و سپاه تحت امرش را به مخالفت با امر شاه (کاووس) تحریک کند و یا حداقل مقاومتی از خود نشان دهد؟ آیا او و سپاهیانش آن قدر ضعیف و ناتوان بودند که حتی قادر به گفتن یک «نه» در مقابل امر شاه نبودند؟ یا این که موضوع چیز دیگری‌ست؟!

حال این که اتفاقاً از نظر نگارنده اوج نکته ی عرفانی داستان همین جاست زیرا فرمان و اصرار کاووس برای آن که سیاوش از نظر خود صرف نظر نکند و از تصمیمی که گرفته پشیمان نشود بیان شده چرا که او دریافته سیاوش بر خلاف نظر او می‌اندیشد بنابراین تسلیم تورانیان خواهد شد.

کاووس بر حسب این که نماد قطب است، از طریق شهود و تجربه دریافته که سیاوش برای رسیدن به مقام فنای فی‌الله باید به توران که نماد مهد ظلمت و تاریکی است برود. چون وی می‌داند که آب حیوان هم به تاریکی در است. به همین علت است که سیاوش بدون چون و چرا حاضر می‌شود تسلیم سپاه افراسیاب شود و به توران رود.

در حقیقت و باطن امر، از منظر عرفان سیاوش طبق خواسته باطنی کاووس عمل کرده است چنان که استاد سخن حافظ فرموده:

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل ها

بنابراین سیاوش با رفتن خود، در حقیقت به دستور قطب «به می سجاده رنگین» کرده است اگرچه این امر به ظاهر خلاف حکم شرع و بیان شارع مقدس و مرجع است اما به قول عبرت نایینی:

تا که بر مقصدشان راهزنان ره نبرند

رهروان نعل در این مرحله وارون زده‌اند

سیاوش که نماد نفس زکی‍ّه است، خوب می‌داند و به وضوح دریافته که در منزل جانانش که (رستم و کاووس) باشند؛ جای امن آسایش نیست «چون هر دم / جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل ها» آری سیاوش به آواز و درای جرس از پدر و مربی و به تعبیر دیگر پیرو قطب عالم یعنی رستم و کاووس جدا می‌شود و با بار محمل ها به توران می‌رود، در آن جا جای خالی این دو را دو زن به نام های جریره و فرنگیس پر می‌کنند. این دو اگر چه عارف و پیرو قطب نیستند، اما عامه ی مردم می‌دانند که زنان نماد و سمبل مهر و عاطفه‌اند. سیاوش نیز در این دیار ظلمانی که گرفتار درد فراق و هجران پدر و مربی و... هم هست بیش از هر چیزی نیازمند مهر و محب‍ّت و عاطفه است لذا این دو زن مهربان برای سیاوش به منزله ی دو بال کیهانی‌است که او را در مسیر صعود به آسمان بی‌کران عشق و فنای فی‌الله یاری می‌رسانند.



شهر و دژی که سیاوش می‌سازد نماد و تجسم پاداش اعمال و اندیشة نیک اوست



حکیم ابوالقاسم فردوسی در قسمتی از داستان سیاوش می‌فرماید: افراسیاب قسمتی از زمین توران را به سیاوش بخشید و به او فرمان داد تا در آن جا رفته شهری برای خود بنا کند، سیاوش نیز با پذیرفتن این امر به آن سرزمین رفته و در آن جا مشغول به کار شد و:

کنون بشنو از گنگ دژ، داستان

بر این داستان باش هم‌داستان

که چون گنگ دژ در جهان جای نیست

بر آنسان زمینی دلارای نیست

که آن را سیاوش برآورده بود

بسی اندرون رنج ها برده بود

بسی رنج برد اندر آن جایگاه

ز بهر بزرگی و تخت و کلاه

بنا کرد جایی چنان دل گشای

یکی شارسان اندر آن خوب جای

بدو کاخ و ایوان و میدان بساخت

درختان بسیارش اندر نشاخت

بسازید جای چنان چون بهشت

گل و سنبل و نرگس و لاله کشت



بیارست شهری ز کاخ بلند

ز پالیز و از گلشن ارجمند

بایوان نگارید چندین نگار

ز شاهان و از بزم و از کارزار

نگار سرگاه کاووس شاه

نبشتند با یاره و گرز و گاه

بر تخت او رستم پیلتن

همان زال و گودرز و آن انجمن

ز دیگر سو افراسیاب و سپاه

چو پیران و گرسیوز کینه‌خواه

به ایران و توران بر داستان

شد آن شهر خرم یکی داستان

به هر گوشه‌ای گنبدی ساختند

سرش را به ابر اندر افراختند

سیاوخش گردش نهادند نام

همه مردمان ز آن بدل شادکام

از منظر عرفان آن چه در این ابیات آمده نماد و تجس‍ّم عینی علم و هنر و اعمال نیک سیاوش است. مثال آن چه پیامبر(ص) درباره ی کلمه ی توحید فرموده‌:

«پیامبر اسلام(ص) فرمود : م‍َن قال لااله‌الا‌الله غرست له شجره فی الجن‍ّه م‍ِن یاقوته‌ٍ حمراء منبتها فی مسک ابیض، احلی م‍ِن العسل و اشد‌ّ بیاضاً م‍ِن الثلج و اطیب ریحاً م‍ِن المسک فیها امثال ثدی‌ّ الابکار تعلو عن سبعین حل‍ّه» رسول گرامی اسلام(ص) فرمود: آن که لااله‌الا‌الله گوید: برایش درختی در بهشت کاشته شود سرخ‌تر از یاقوت که ریشه ی آن در مشک سفید باشد و (محصولش) شیرین‌تر از عسل، سفیدتر از برف، خوش بوتر از مشک، و در آن درخت است مانند پستان های دوشیز ‌گان که در زیر هفتاد پیراهن برآمده باشد.

سیاوش با تحمل رنج و درد فراق و سفر، دانش و تجربه‌ای کسب می‌کند که او را در سلوک، به مقام مطمئن می‌رساند. از طرف دیگر همین دانش و حکمت مکسوب او را به اعمال و کردار نیک ترغیب می‌کند. با توجه به این که در نزد رستم نیز کسب معنویت و معرفت کرده است لذا او با عمل و کردار نیک خود، دل همگان را شادکام و خوش حال می‌سازد.

حتی آثار گوناگون و رنگارنگ شهر کنایه از گستردگی صفات و کارهای نیک اوست. به تعبیر دیگر این کاخ و شهر نمادی ملموس از بهشت و جایگاه ابدی اوست که از درون او متجلی شده است و او به شهود آن را درک می‌کند.

اصلاً هویدا کردن نیکی ها یکی از علل کشته شدن وی است. مگر نه این است که رابعه هشدار داده و گفته است: «اکتموا حسنا تکم کما تکتمون سی‍ّأیکم» نیکی های خود را پنهان دارید همچنان که بدی های خود را پوشیده می‌دارید. و مگر غیر از این است که حافظ شیرازی فرموده است:

گفت آن یار کزو گشت سر‌ِ دار بلند

جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد



آن چه رستم به سیاوش آموخت نماد معنویت و معرفت بود



به نظر نگارنده قابل توجه‌ترین نکته ی داستان سیاوش مسائلی است که رستم (پیر سیاوش) به سیاوش آموخته است و آن عبارت است از:

سواری و تیر و کمان و کمند

عنان و رکاب و چه و چون و چند

اگر در این بیت دقت شود معلوم می‌شود که موضوعات آن به دو قسمت قابل تفکیک است:

الف ـ سواری، تیر، کمان، کمند، عنان و رکاب.

ب ـ چه و چون و چند.

شکی نیست که موارد الف از جمله لوازم و آلات جنگی و دفاعی می‌باشد چرا که مهارت در سوارکاری، مرکب، کمند و کمان، تیر و سنان برای به زانو درآوردن خصم بیرونی به کار می‌رود، که از منظر عرفان نماد دعا و نیایش است که از مقوله ی معنویت به شمار می‌رود و برای به زانو درآوردن خصم درون و جهاد اکبر است،2 و اما چه و چون و چند، خلاصه ی سه اصطلاح فلسفی است که از مقولات معرفت به شمار می‌رود چرا که فهم این واژگان (که در کل به کیفی‍ّت و کمی‍ّت مربوط می‌شوند) در حقیقت انسان را با چیستی، چگونگی، چرایی، چه طور و چه سانی ها آشنا می‌سازد که در حیطه ی فلسفه مورد کنکاش و پژوهش قرار می‌گیرد. بنابراین رستم به سیاوش معنویت و معرفت آموخته است و پیداست که معنویت و معرفت چون دو بال ملکوتی است که انسان را به سرچشمه ی نور و حقیقت می‌رساند.



پر سیاوشان نماد جاودانگی سیاوش است



سیاوش که به درای جرس منزل جانانش را ترک کرد، از کنگره ی عرش صفیر دعوت حق را می‌شنید، او مطمئن شده بود، او می‌شنید که از عرش صدایش می‌زنند: «یا ایتها الن‍ّفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیهً مرضیه فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی»

او در سایه‌سار معرفت و معنویت بالیده بود. او سال ها گرمای آفتاب عشق و سرمای شب های زمستان فراق را چشیده بود و حال چون میوه ی رسیده بر شاخه ی طبیعت قرار گرفته و آماده ی چیدن بود که دست غیب آمد و از شاخه جدایش کرد. تو می‌گویی سیاوش بی‌گناه بود؟! نه بی‌گناه نبود، گناه او رسیدن بود، گناه او عشق ورزیدن بود، گناه او گناه عارفانه بود،مهم‌تر از همه گناه او بی‌گناهی بود و

بی‌گناهی کم گناهی نیست در دیوان عشق

یوسف از دامان پاک سوی زندان می‌رود

آری او خود یوسفی بود که زندان توران را تحمل کرد و اکنون وقت آن بود که پادشاه بی‌منتهای عشق آزادش کند. و او آزاد می‌شود، آزادی او فنای در حق و حقیقت است. آزادی او بقای در دولت عشق و رحمت است بنابراین پرسیاوشان نماد و سمبل بقای اوست. نماد جاودانگی و بی‌کرانگی اوست. پر سیاوشان فقط گیاهی نیست «که بر روی دیوارهای قدیمی و کهنه و صخره‌های بلند کوه ها و گاه در داخل چاه ها می‌روید»و جهت درمان تعدادی از دردها مورد توجه مردمان قرار گرفته است، پر سیاوشان نماد جاری شدن عشق سیاوش در جان و دل عالم است. پر سیاوشان نماد شکسته شدن حصار تن خاکی و طیران روح انسانی سیاوش است.

طیران مرغ دیدی، تو ز پای‌بند شهوت

به در آی تا ببینی طیران آدمیت



به قلم : عصمت نصرآبادی

گروه زبان و ادبیات فارسی شهرستان سربیشه
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد